نگاهى به جامعه و مسلمانان صدر اسلام: باید توجه کنیم که مسلمانان در صدر اسلام یکسان نبودند. مگر امروز همه افرادى که در جمهورى اسلامى هستند، مانند هم هستند؟ مگر همه آنها همانند این شهدا هستند؟ گرچه اکثر مردم مسلمان بوده، نماز خوانده و روزه مى گیرند، اما تفاوت هاى بسیارى نیز بین همین مردم وجود دارد. مردم آن زمان هم با یکدیگر تفاوت داشتند. اما اختلاف هاى موجود میان گروههاى مسلمانان در صدر اسلام آشکار و روشن بود و از نظر مرتبه ایمان، یا اظهار اسلام و ایمان فاصله زیادى بین مسلمانان صدر اسلام وجود داشت. اصولا گروهى از آنها ذاتاً خبیث بودند. گرچه این تعبیر دقیق نیست اما آنها به اندازه اى ناپاک بودند که در وجودشان اثرى از نورانیت نبود. سراسر زندگى و وجود آنها آلودگى و ظلمت محض بود. این گروه همان طایفه بنى امیه بودند که در آن زمان شخصیت بارز و مشهور آنها ابوسفیان بود. خباثت این گروه به اندازه اى بود که حتى در زیارت عاشورا همه بنى امیه مورد لعن قرار مى گیرند، «اللهم العن بنى امیة قاطبة». البته ممکن است تعداد انگشت شمارى مانند عمر بن عبدالعزیز یا افراد دیگرى از این گروه استثنا شوند، لکن این گروه روى هم طایفه خبیثى بودند. در روایات این گونه نقل شده است که منظور از «الشجرة الملعونه» در قرآن بنى امیه است.
این گروه از اوائل آشکار شدن دعوت پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بناى مخالفت را با آن حضرت گذاشتند. البته آنها سابقه اختلاف با بنى هاشم داشتند. بنى امیه و بنى هاشم دو تیره از قریش و بنى عبدمناف بودند که پیش از اسلام نیز با یکدیگر اختلاف خانوادگى داشتند. ولى از زمانى که پیغمبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) از میان بنى هاشم به رسالت مبعوث شد، دشمنى بنى امیه با بنى هاشم افزایش پیدا کرد. آنها تا جایى که در توان داشتند، در مکه مسلمانان و پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) اسلام را اذیت کردند. پس از این که مسلمانان به مدینه مهاجرت کردند و دولتى تشکیل دادند، این امکان براى آنها به وجود آمد که بتوانند بعضى از حقوق خود را از بنى امیه و سایر مشرکین بگیرند.
زمانى که کاروان تجارتى قریش و ابوسفیان در مسیر شام بود، مسلمانان براى استرداد بعضى از اموالشان به این کاروان حمله کردند که به جنگ بدر انجامید. همچنان که مى دانید جنگ و نزاع بین مسلمانان و قریش تا فتح مکه ادامه پیدا کرد. هنگامى که مسلمانان مکه را فتح کرده، و مشرکین شکست خوردند و ابوسفیان هم با طرفدارانش مغلوب شدند، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) خانه ابوسفیان را پناهگاه قرار داده فرمودند هر کس به خانه ابوسفیان پناه برد، در امان است. آن حضرت خواستند به این واسطه قلوب ایشان را به مسلمانان نزدیک کرده از فساد و خرابکارى آنها جلوگیرى کنند. به همین مناسبت به کسانى مانند ابوسفیان که در آن روز پناه داده شدند «طُلقا» یعنى آزادشدگان پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)گفته شد. حضرت زینب(علیها السلام) در خطبه خود خطاب به بنى امیه به همین مطلب اشاره کرده مى فرماید «یا ابن الطلقا»1. با وجود اینکه بنى امیه در پناه اسلام قرار گرفتند و در ظاهر مسلمان شده و امان گرفتند، اما هیچگاه از دشمنى قلبى ایشان نسبت به بنى هاشم و شخص پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) کاسته نشد و هرگز ایمان واقعى در قلب آنها راه نیافت. هر چند براى حفظ مصالح خود تظاهر به اسلام کرده، نماز خوانده و در اجتماعات مسلمانان شرکت مى کردند، لکن ایمان قلبى نداشتند. در ادامه بحث شواهد این ادعا را عرض خواهم کرد.
ماجرا به همین صورت تا رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) ادامه پیدا کرد. روز اول رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) هنوز جنازه آن حضرت دفن نشده بود که بعضى از مسلمانان به دلایلى در سقیفه جمع شدند و ابوبکر را به عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) معرفى کرده و با او بیعت کردند. ابوبکر از طایفه قریش نبود. به دلیل تعصبات قبیله اى تحمل این مسأله براى بسیارى از اعراب به خصوص تیره هاى مختلف قریش از جمله بنى هاشم و بنى امیه سنگین بود. در این هنگام ابوسفیان فرصت را غنیمت شمرد. در شرایطى که پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) رحلت کرده و مردم با پدر زن او به عنوان جانشین آن حضرت بیعت کرده اند، در حالى که 70 روز قبل از آن پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم)، على(علیه السلام) را به عنوان جانشین خود تعیین کرده بود، ابوسفیان که با اسلام و مسلمانان دشمنى قلبى داشت، فرصت را براى ایجاد اختلاف غنیمت شمرد. به همین دلیل نزد عباس، عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم)رفت. عباس گرچه یکى از عموهاى پیغمبر(صلى الله علیه وآله وسلم) بود، ولى معرفت کافى و عمیق نسبت به مسایل نداشت. ابوسفیان مسأله را با عباس به این صورت مطرح کرد که چه نشسته اى ما، بنى عبدمناف کنار زده شدیم، على که از طرف پیامبر به خلافت تعیین شده بود، کنار زده شد و یک نفر از طایفه تیم جانشین پیغمبر شد. این چه مصیبتى است! ابوسفیان فریاد زد: اى فرزندان عبدمناف! حق خود را بگیرید. «انى لارى عجاجة لایطفئها الا الدم»2، من طوفانى مى بینم که جز خون چیزى آن را فرونمى نشاند. کنایه از اینکه امروز زمانى است که باید خونریزى شود. بعد از آن با عباس نزد امیرالمؤمنین(علیه السلام)آمدند و به آن حضرت گفتند ما با ابوبکر بیعت نمى کنیم، ما آماده ایم که با شما بیعت کنیم. امیرالمؤمنین(علیه السلام) که مصلحت اسلام را بر همه چیز مقدم مى دانست، فرمود: «أیها الناس شقوا أمواج الفتن بسفن النجاة و عرّجوا عن طریق المنافرة و ضعوا تیجان المفاخرة»3 از این کلام فهمیده مى شود که آنها چه منطقى داشتند. آنها افتخار مى کردند که ما از قریش و از بزرگان مکه هستیم و این افتخارات را به رخ یکدیگر کشیده مى گفتند ما تحت سلطه طایفه تیم نمى رویم و اجازه نمى دهیم آنها بر ما حکومت کنند. امیرالمؤمنین(علیه السلام) آنها را نصیحت کرده فرمودند: این امواج فتنه را با کشتى هاى نجات بشکنید و دست از این فخرفروشى ها بردارید. امروز زمان مطرح کردن این مسائل و فدا کردن مصالح اسلامى در راه اختلافات طایفگى نیست. در ادامه آن حضرت فرمود: «مجتنی الثمرة لغیر وقت إیناعها کالزارع بغیر أرضه »، اگر من امروز براى رسیدن به خلافت اقدامى انجام دهم، مانند کسى هستم که میوه نارسى را بچیند و چنین کارى مانند زراعت در زمین دیگرى است. امروز زمان چنین کارهایى نیست و مصالح اسلام اقتضا مى کند که آرامش را حفظ کرده اجازه ندهید اختلاف بین مسلمان ها ایجاد شود. ابوسفیان گفته بود «لایطفئها الا الدم»، او به فکر خونریزى بود. حضرت امیر(علیه السلام) هم او را به خوبى مى شناخت و مى دانست اگر مجالى پیدا کند، قصد دارد انتقام خون کشته شدگان بدر را از مسلمانان بگیرد.
به هر حال، در همین خطبه حضرت امیر(علیه السلام) فرمود: «فإن أقل یقولوا حرص على الملک و إن أسکت یقولوا جزع من الموت»، على(علیه السلام) به درد دل هاى خود اشاره کرد و فرمود: اگر حرف بزنم و بگویم که خلافت حق من است و مسلمانان بى جهت با دیگرى بیعت کرده اند، مرا متهم مى کنند که در پى مقام هستم و اگر حرف نزنم و سکوت کنم، مى گویند على از مرگ هراس دارد و مى ترسد که اگر در مورد حکومت سخنى بگوید، جنگ در بگیرد و کشته شود. «هیهات بعد اللتیا و التی و اللَّه لابن أبی طالب آنس بالموت من الطفل بثدی أمه بل اندمجت على مکنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشیة فی الطوی البعیدة». حضرت امیر(علیه السلام) فرمود: من از مرگ نمى ترسم. اگر من در مقام گرفتن خلافت از دست غاصبان برنیامده و با آنان جنگ نمى کنم به خاطر ترس از مرگ نیست. آیا کسى که عمرى را در جهاد گذرانده و در میدان هاى نبرد با قهرمانان عرب و مشرکین مبارزه کرده است، از مرگ مى ترسد؟ به خدا قسم انس من به مرگ از انس طفل شیرخوار به سینه مادر بیشتر است. علت این که من در این جهت اقدام نمى کنم، اسرارى است که از آینده مى دانم و اگر آن اسرار را براى شما افشا کنم، همچنان که طنابى در چاهى گود رها شود، در مسیر خود با اضطراب به دیوارهاى چاه برخورد مى کند، شما هم مضطرب خواهید شد و تحمل شنیدن آن اسرار را نخواهید داشت. من رازهایى را مى دانم که باید لب فروبندم و آنها را اظهار نکنم. سکوت من به خاطر اسرارى است که مربوط به حفظ مصالح جامعه اسلامى است. اگر بگویم چه توطئه هایى در کار است، چه نقشه هایى براى نابودى اسلام طراحى شده، چه حوادثى اتفاق خواهد افتاد و این جامعه نوپا آبستن چه حوادث تلخى است، شما طاقت نمى آورید و مضطرب مى شوید. «لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشیة فی الطوی البعیدة». على(علیه السلام) فرمود: من در این زمان براى خلافت قیام نمى کنم. چون امروز، مصلحت اسلام اقتضا مى کند که این حکومت را بپذیریم و مصالح اسلام را حفظ کنیم. در این خطبه حضرت امیر(صلى الله علیه وآله وسلم) به این نکته اشاره اى دارد که زمانى خواهد آمد که میوه خلافت رسیده باشد و من آن میوه را بچینم. چون مى فرماید: کسى که میوه نارس را بچیند، مانند کسى است که در زمین دیگرى زراعت کند. از این رو فهمیده مى شود روزى این میوه خواهد رسید. این کلام امیرالمؤمنین(علیه السلام) اشاره به زمانى دارد که مردم براى بیعت با على(علیه السلام) هجوم بیاورند. آن زمان میوه رسیده و آماده است و من خلافت را خواهم پذیرفت; اما امروز زمان اقدام براى کسب مقام خلافت نیست.
این داستان ادامه پیدا کرد و ابوسفیان در فاصله زمانى خلافت ابوبکر و عمر به طور دائم در انتظار فرصتى براى به دست آوردن حکومت بود. او گاهى اشکال تراشى مى کرد، گاهى با ابوبکر و عمر درگیر مى شد و مشاجره لفظى مى کرد، حتى گاهى این مشاجرات به حرفهاى زشت و تند منجر مى شد. ولى به هر حال، فرصت مناسبى پیدا نکرد. در نهایت این گونه مصلحت دید که به سرزمینى دور از حجاز برود و فعالیت خود را براى فراهم کردن زمینه هاى تشکیل حکومتى به نام اسلام ادامه دهد. به همین منظور با توطئه هایى خلیفه دوم را قانع ساخت که معاویه را به عنوان والى به شام بفرستد. شاید خلیفه دوم هم از توطئه چینى هاى بنى امیه به ستوه آمده بود و براى دور کردن آنها از مرکز خلافت، حکومت شام را به معاویه واگذار کرد. این امر، ابوسفیان را به رخنه در آینده کشور اسلامى امیدوار کرد.
زمانى که عمر از دنیا رفت، مردم طبق نقشه از پیش طراحى شده اى که بنى امیه نیز در آن سهیم بودند با عثمان بیعت کردند. پس از این جریان ابوسفیان بار دیگر امیدوار به یافتن قدرت شد چون عثمان با بنى امیه خویشاوندى داشت. با انتخاب عثمان به خلافت، ابوسفیان اقوام و فامیل خود را در خانه عثمان جمع کرد و در یک سخنرانى به آنها گفت: «یا بنی أمیة تلقّفوها تلقّف الکرة فوالذی یحلف به أبو سفیان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قیامة»4، خلافت را مانند توپى در هوا بربایید. حال که خلافت به چنگ شما افتاده است، آن را محکم نگه دارید. «تلقّفوها تلقّف الکرة»، همچنان که توپ را از هوا مى گیرند، خلافت را بگیرید. «فوالذی یحلف به أبو سفیان ما من عذاب و لا حساب و لا جنة و لا نار و لا بعث و لا قیامة»، سوگند به کسى که ابوسفیان به او قسم یاد مى کند نگفت واللّه یا و ربّ الکعبه، بلکه گفت «فوالذى یحلف به ابوسفیان!» ـ اى خویشاوندانِ من! بدانید نه بهشتى در کار است و نه دوزخى، بلکه بحث حکومت مطرح است، «تلقّفوها تلقّف الکرة». امیدوارم این خلافت به میراث در خانواده ما باقى بماند. ابوسفیان هنگام سوگند مى گوید: «به کسى که ابوسفیان به او سوگند یاد مى کند!» او چه کسى است؟ آیا ابوسفیان به لات سوگند یاد مى کند یا به عزّى؟ او با سوگند مى گوید: «نه بهشتى وجود دارد و نه دوزخى! جدال ما بر سر حکومت و ریاست است.» تا به حال بنى هاشم ریاست کرده اند، از این به بعد نوبت بنى امیه است. امروز که حکومت در اختیار بنى امیه قرار گرفته است، آن را با قدرت نگه دارید. حکومت باید به صورت میراثى در خانواده ما باقى بماند. این کلام ابوسفیان شاهدى بر این مطلب است که او از ابتداى امر ایمان نداشت.
اما مگر مسلمانان ساده لوح مى دانستند که ابوسفیان ایمان ندارد؟ امثال و نظایر او در میان مسلمانان کم نبودند. ابوسفیان گاهى در رفتار و گفتار، خود را رسوا کرده است که مواردى از آن در تاریخ ثبت شده و امروز ما با استفاده از آنها میتوانیم استدلال کنیم که او از ابتدا ایمان نداشته است. اما اشخاص دیگرى هم زیرک تر از ابوسفیان بودند و تا آخر کار هم ردپایى از خود به جا نگذاشتند. شاید این داستان را شنیده باشید که شبى مغیره نزد معاویه آمد و در همان وقت صداى اذان برخاست. معاویه با شنیدن شهادت به رسالت پیامبر(صلى الله علیه وآله وسلم) چنان ناراحت شد که گفت: ببین محمد چه کرده است؟ نام خود را کنار نام خدا گذاشته است. آیا کسى که ایمان به خدا، اسلام و رسالت دارد، این چنین سخن مى گوید؟ گرچه معاویه به این مسأله تصریح نکرد، اما پدرش با صراحت گفت که بهشت و دوزخى وجود ندارد; پسرش، یزید هم در حالى که مست بود آنچه را در دل داشت با صراحت به زبان آورد و گفت:
«لعبت هاشم بالملک فلا *** خبر جاء و لاوحى نزل» بنى هاشم مدتى با سلطنت بازى کردند والا نه وحیى نازل شده و نه خبرى از آسمان آمده بود.
1. بحارالانوار، ج 45، ص 133.
2. بحارالانوار، ج 28، ص 328.
3. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، کتابخانه آیة الله مرعشى نجفى، 1404 ق، ج 1 ص 213.
4. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 9، ص 53.
کلمات کلیدی: